اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...
اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...

فرازی از کتاب حقیقت زشت

فرازی از کتاب حقیقت زشت

اثر: «رابرت لوکتیک»


مایک: تو یه روانی هستی و من عاشقتم ...


آبی: من روانی نیستم!


مایک: من الان بهت گفتم عاشقتم ولی تو فقط واژه‌ی روانی رو شنیدی ، این نشونه‌ی آدم‌های روانیه!


ما آدم ها عادت کردیم که امواج منفی رو زودتر از امواج مثبت جذب کنیم.

همیشه از غم ها می نالیم ولی به همون اندازه از شادی ها،خوشحالیمون رو بروز نمیدیم.

باید یاد بگیریم که امواج منفی رو پس بزنیم!


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets


کیمیای مراقبه

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد

و آن آگاهی است


و تنها یک گناه، و آن جهل است.


در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها و گوش ها،

تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.


نخستین گام برای رسیدن به آگاهی

توجه کافی به پندار، گفتار و کردار است.


زمانی که تا به این حد از احوال ذهن ، جسم و زندگی خود با خبر شدیم،

آن گاه معجزات رخ می دهند.

@mind_secrets

در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او

زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان سراسر سرگرمی ست!

چرا که انسان نا آگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است،

که پیشاپیش در وجودش نهفته است!


اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد! نه پیش از آن!

ادامه مطلب ...

داستان ورزشکار آسیب دیده

آقا یوسف در اثر تمرینات ورزشی دچار آسیب دیدگی از ناحیه پا شده بود و رگ کشاله ران وی دچار کشیدگی شدید شده بود ، وی نه تنها قادر به انجام تمرینات ورزشی نبود بلکه در حالت عادی نیز درد می کشید.

آقا یوسف ما تحت نظر پزشکهای متخصص مختلفی تحت مداوا قرار گرفته بود ولی هنوز از درد گلایه می کرد.

یکروز به یک پزشک متخصص مراجعه کردیم ، آقای دکتر آمپول مسکن و شل کننده به رگ بیمار وی تزریق نمود ؛

تزریق آمپول به رگ داخل گشاله ران نه تنها دردناک بود بلکه تاثیرش دو روز بیشتر طول نکشید.


یکروز داستان آقای ایکس را برای او تعریف کردم و آقا یوسف مشتاق آموختن روش درمان ذهنی شد.

وی در عرض سه جلسه تمرین فوق را به خوبی فرا گرفت.

چند روز بعد به من زنگ زد و از مداوایش خبر داد ، وقتی چگونگی کار را از او پرسیدم واقعاً بعلت ابتکار عملش وی را تحسین نمودم.


می گفت : شب پس از ریلکس کامل و آرام نمودن و مهار کردن تخیلات غیر ارادی ذهنم در عالم خیال وارد بدنم شدم و مستقیم به سراغ پای آسیب دیده ام رفته و شروع به ترمیم آسیب دیدگیش کردم ، حالت انعطاف پذیری رگ مورد نظر را افزایش دادم و درد را از بین بردم ، پس از اینکه کارم را با رگ مورد نظر پایان یافته دیدم ، سری به قسمتهای دیگر بدنم زده و کل بدنم را مرور کردم .


آقا یوسف در حین انجام کار درمانیش شدیداً احساس نشاط و لذت می نمود و الان چند سالی از آن موقع می گذرد و او نه تنها دردی در پایش احساس ننموده بلکه بطور حرفه ای مشغول انجام تمرینات رزمی است.



وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets


داستان واقعی از درمان با ذهن

داستان آقای ایکس را از زبان خود او بیان می کنیم :

در چهارده سالگی به اسلئومیلیت (Asleomyelitis) که بیماری شبیه به سرطان استخوان است مبتلا شدم ، در این بیماری سلولهای استخوانی بتدریج از بین می روند ؛ در من این فرسودگی در ناحیه زانوانم به وقوع پیوست ، پزشگان سعی کردند در مرحله اول با تجویز آنتی بیوتیک به درمان من بپردازند ولی این روش فایده ای برای من نداشت ، پس از آن قرار بر این شد که هر سال یکبار زانویم مورد عمل جراحی قرار بگیرد ، در طی عمل پزشگان سعی کردند از طریق اشعه درمانی و تابندن اشعه بر روی عفونت آن را از بین ببرند ولی اثر این جراحی فقط حدود دوسال دوام پیدا کرد ، پس از آن آنها سعی کردند روش دیگری بکار ببرند ، در این روش نخست بافتهای ناسالم را زا پایم جدا کردند و پس از بمباران با اشعه آنها را دوباره سر جای خود قرار دادند ، این عمل هر دو هفته یکبار انجام گرفت ولی متاسفانه مثمر ثمر واقع نشد .

یک روز زانویم به شدت ورم کرد ، بطوری که اندازه آن به بزرگی یک بادکنک رسید و من ناچار به استفاده از چوب زیربغل شدم ، درد پایم شدت گرفت و هیچکدام از روشهای پزشگی نتیجه نداد و پای من در آستانه قطع شدن قرار داشت ، از آنجا که دیگر قادر به حرکت نبودم در بسترم دراز کشیدم ، ورم زانویم قریباً به اندازه یک توپ والیبال شده بود بطوری که پاچه شلوارم از روی زانویم رد نمی شد ؛ همان شب با خودم گفتم اگر من واقعاً به روش درمان ذهنی که دوره آن را گذرانده ام ایمان دارم پس لازم است آن را امتحان کنم بنا بر این با شمارش معکوس در سطح آلفا قرار گرفتم ، بخاطر آوردم که گویچه های سفید خون قادر به از بین بردن سلولهای عفونی هستند ، پس شروع به تجسم گویچه های سفید بدنم کردم و آنها را از تمام نقاط بدنم فرا خواندم ، این فرا خوانی را نخست از انگشتان پایم شروع کردم . از تمام گویچه های سفید بدنم خواستم که بسمت زانوی آسیب دیده ام حرکت کنند ، در خیالم چنین دیدم که لشگری از گویچه های سفید بدنم به میدان جنگ هجوم می آورند .

زمانی که لشگری از گلبولهای سفید گرد آمدند ، آنها را سوار بر اسبان سفید و مجهز به سپرها و شمشیرهایی سفید نمودم ، پس از انسجام این ارتش در خیالم به آنها دستور آماده باش دادم ، پس از آن فوجی از نیروهای این ارتش بسوی منطقهُ اصلی ( مفصل زانویم ) هجوم آوردند و شروع به مبارزه و گشتار سلولهای ناسالم نمودند ، لازم به توضیح است که سلولهای ناسالم را در خیالم ضعیف ، لاغر ، سیاه و با شمشیرها و سپرهایی از کار افتاده تجسم کرده بودم .

در خیالم گروه ، گروه از نیروهای خودی را به منطقه نبرد گسیل داشتم . این تصاویر ذهنی را کاملا با واقعیت عجین کرده بودم ، بطوری که زانویم داغ شد . ولی هنوز پیروزی تکمیل نشده بود .

فکر کردم پزشگان معمولا سعی می کنند سلولهای ناسالم را خراش دهند و از بین برند ، بنابراین یک دستگاه اشعه لیزر را وارد میدان کارزار کردم و تلاش نمودم سلولهای ناسالم را مورد هدف قرار دهم ، چنان غرق در تیراندازی بسوی سلولهای ناسالم بودم که ترسیدم مبادا به سلولهای سالم زانویم آسیب وارد کنم . پس از مدتی دستگاه لیزر را خواموش کردم .

احساسی از درد و خستگی تمام وجودم را فرا گرفته بود ؛ لذا فوراً خواب مرا ربود .

فردا صبح ، پس از بیداری از خواب ، متوجه شدم که ورم پایم به اندازهُ یک توپ پینگ پنگ رسیده است ، در حدود ظهر دیگر اثری از درد و عفونت در زانویم دیده نمی شد و وضعیت آن روز به روز بهتر می گردید ، در تابستان همان سال پس از بهبودی زانویم برای اولین بار والیبال بازی کردم ........


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

مردی که بیماری آسم و برونشیت مزمنش را درمان نمود

نقل از پزشک آقای صولتی:

آقای صولتی از بیماران قدیمی من است که چندین بار مورد انرژی درمانی قرار گرفته است ایشان علاوه بر بیماریهای قبلیشان دچار بیماری «آسم و برونشیت» مزمن هستند . آقای صولتی برای درمان بیماری اخیرش به من مراجعه نمود ؛ از آنجایی که فرصت مداوای حضوری ایشان را نداشتم روش درمان ذهنی را به ایشان آموختم . یک هفته بعد که آقای صولتی را دیدم حالشان کاملا خوب شده بود و برای تشگر پیشم آمده بودند وقتی از ایشان چگونگی درمانشان را پرسیدم با شور و اشتیاق چنین جواب داد :


بعلت تنگی نفس نمی توانستم بخوابم با وجود سردی هوا پنجره ها را باز گذاشته بودم باد سردی می وزید و هوای اتاق را سرد کرده بود و باعث اذیت خانواده میشد ، به ناچار پنجره را بستم و به پشت دراز کشیدم در این فکر بودم که چرا بیماریهای مختلف دست از سرم برنمی دارند که به یاد شما و تمرین خوددرمانی افتادم ، بدنم را شل کردم و به سختی چند نفس عمیق کشیده به خود تلقین نمودم که حالم بهتر می شود ، بدنم را شل کردم ، باز هم شلتر بدنم را مرور کردم ؛ نه تنها شل شده بود بلکه از شدت ریلکس قسمتهایی از بدنم را احساس نمی کردم کاملا بی تفاوت به افکارم نگاه کردم ، آرام گرفته بود بنابراین بر روی ضربان قلبم تمرکز نمودم پس از دقایقی تمرکزم را به ریه هایم انتفال دادم و وارد ریه ها شدم ، جداره داخلی ریه هایم کاملا سیاه بود ، انگار جرم سیاهی کل ریه ام را پوشانده کیسه های هوایی ریه ام به زحمت نفس می کشیدند ؛ با دستمال سفید و نرمی که در دست داشتم شروع به پاک نمودن جرمها و لکه های سیاه داخل ریه ام نمودم ، دستمال اولی کاملا سیاه و کثیف شد آن را دور انداختم و دستمال دیگری برداشتم ، دستمال سوم و چهارم را هم عوض کردم ، لکه های سیاه قسمتی از ریه ام را پاک کرده بودم که دیگر چیزی نفهمیدم ، به خواب عمیقی فرو رفتم ، در خواب شما را دیدم که باکمک شما مشغول تمیز نمودن ریه ام بودم .


شبهای قبل هر شب چند بار بعلت حملات آسم نصف شب از خواب بیدار می شدم و پس از استعمال اسپری سالبوتامول کمی حالم بهتر میشد ولی آن شب تا صبح از خواب بیدار نشدم و این امر مایه تعجب خانوادام شده بود. بعد از بیداری دیگر سراغی از بیماری تنفسی من نبود و الان یک هفته است که دچار حمله آسم نشده ام و خیلی راحت نفس می کشم .


آقای صولتی تا امروز که چند ماه از آن موضوع می گذرد از حمله آسم یا بیماری تنفسی گله ای ننموده است .


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets


با زندگی معامله کن

روزی پسر جوانی مشغول تمیز کردن وسایل پدربزرگ مرحومش بود که یک پاکت نامه قرمزرنگ پیداکرد. روی پاکت با خطی زیبا و درشت ، نوشته شده بود: "تقدیم به نوه عزیزم


پسر که خط پدربزرگش را شناخته بود در پاکت را باز کرد. درون آن نامه ای قرار داشت که در آن چنین نوشته شده بود:

@mind_secrets

نوه عزیزم ،

سال ها پیش روزی به سراغم آمدی و از من کمک فکری خواستی تا بتوانی در زندگی ات به موفقیت دست یابی . آن روز پرسیدی : "پدربزرگ ، شما چگونه در زندگی تان مرد موفقی بودید؟ شما هنوز با این سن پر از انرژی هستید، در حالی که من در سن جوانی از تلاش خسته شده ام . چگونه می توانم مثل شمادر زندگی ام موفق شوم ؟"

آن روز نتوانستم پاسخ مناسبی به تو بدهم . ولی حالا که روزهای عمرم به شمارش افتاده اند می دانم که پاسخی را به تو مدیون هستم ، و در این نامه پاسخ تو را به سؤال آن روز داده ام :

ادامه مطلب ...

روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود.

روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود.

مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی می گذشت.

چکاوک از او پرسید:” درون جعبه چیست و به کجا می روی؟”

کشاورز گفت:” درون این جعبه کرم دارم و به بازار می روم تا آنها را بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.”

چکاوک گفت:” من پرهای زیادی دارم، یکی از آن ها را می کنم و به تو می دهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.”

کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت.


روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک دیگر پری در بدن نداشت. حالا دیگر او نمی توانست پرواز کند و کرم شکار کند. چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمی خواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.


سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصه ی ما، همیشه آسان ترین راه ها را بهترین راه می دانند؛ ولی سرنوشت سازان می دانند بهترین ها همیشه مترادف با آسان ترین ها نیست.


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets


داستان یک موفقیت

می خواهم در مورد دختری صحبت کنم که در یک خانواده بسیار فقیر بدنیا آمد. او بیستمین بچه از ۲۲ فرزند این خانواده بود که حاصل یک زایمان پیش از موعد بود. به همین دلیل کودک نارس و ضعیفی بود. و امید زیادی به زنده ماندنش نبود. اما توانست زنده بماند.

در ۴ سالگی به بیماریهای آماس هر دو شش و تب سرخ مبتلا شد ترکیبی مرگبار که در نهایت منجر به فلج شدن پای چپ او شد. او باید از ساق و مفصل های فلزی استفاده می کرد تا بتواند راه برود. اما هنوز خوشبخت بود چون مادری داشت که او را دلگرم می کرد.

مادرش به دختر کوچکش گفته بود با وجود این پای آهنی باز هم تو خوشبختی چون می توانی هر کاری که بخواهی با زندگیت بکنی. مادرش به او گفته بود همه چیزی که احتیاج داری ایمان، سماجت، شجاعت و روحیه شکست ناپذیری است.

با این طرز فکر دختر کوچک در سن ۹ سالگی پای فلزی خود را به گوشه ای انداخت. او مرحله ای را آغاز کرده بود که پزشکش از انجام آن قطع امید کرده بود.

بعد از ۴ سال او با پاهای خود گامهای بلند بر می داشت و می توانست حرکات ریتمیک انجام دهد که در علم پزشکی یک شگفتی به شمار می رفت.

دختر کوچک ما بعد از این موفقیت یک تصمیم گرفت او می خواست بزرگترین دونده زن جهان شود!؟ آیا با این پاها می توانست یک دونده باشد چه رسد به اینکه در میان قهرمانان مقام کسب کند.

ادامه مطلب ...

کیمیاگری: تبدیل فلزی پست به فلزی برتر، همچون طلا.

روزی یک صوفی بسیار فقیر، گرسنه، از همه جا رانده و خسته از سفر، شب هنگام با مریدانش به دهکده ای رسید. مردم دهکده که آدم های بسیار متعصبی بودند، او را نپذیرفتند و سر پناهی به او و مریدانش ندادند.

آن شب هوا سرد و او گرسنه و خسته بود، لباس کافی هم به تن نداشت، از سرما می لرزید. بیرون دهکده زیر درختی نشست. شاگردان و مریدانش هم با حالتی غمگین و بعضی حتی خشمگین آنجا نشستند.

در این هنگام صوفی به دعا مشغول شد و خطاب به خداوند گفت:

” تو متعالی هستی!تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی.”

این دیگر غیر قابل تحمل بود، یکی از مریدان گفت:

” صبر کنید، دیگر دارید زیاده روی می کنید، مخصوصا در چنین شبی. این حرف های شما کذب است. ما گرسنه و خسته هستیم، لباس کافی نداریم و سرما هر لحظه شدیدتر می شود و حیوانات درنده این اطراف پرسه می زنند. ما را از دهکده رانده اند. سر پناهی هم نداریم. پس برای چه خدا را شکر می کنید؟ منظورتان از اینکه ” تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی.” چیست؟

عارف گفت: ” منظورم دقیقا همین است، باز هم تکرار می کنم، خداوند هر آنچه که احتیاج دارم به من عطا می کند. من امشب به فقر احتیاج دارم، محتاجم که رانده شوم. امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم، در خطر باشم، شکر گذار باشم. او همیشه مراقب نیازهای من است. او فوق العاده است!”

@mind_secrets

هر رخدادی را جشن بگیر،

اگر غمگین هستی اندوه خود را جشن بگیر.

سعی کن، یک بار سعی کن و خواهی دید که می توانی!


تو غمگین هستی؟ پس شوری در افکن،

چرا که اندوه بسیار زیباست، مانند گلی خاموش که در نهادت شکوفا شده است.

دست بیفشان و لذت ببر تا ناگهان احساس کنی که اندوه به تدریج ناپدید می شود و فاصله ای بین تو و اندوه به وجود می آید،


اندوه گام به گام فراموش می شود و جشن باقی می ماند.


تو در واقع انرژی موجود در اندوه را دگرگون کرده ای.

این کار یعنی کیمیاگری: تبدیل فلزی پست به فلزی برتر، همچون طلا.


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets