اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...
اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...

تو ز همه رنگ جدا بوده ای

بسم هو ...


جان و جهان! دوش کجا بوده ای

نی غلطم، در دل ما بوده ای


دوش ز هجر تو جفا دیده ام

ای که تو سلطان وفا بوده ای


آه که من دوش چه سان بوده ام!

آه که تو دوش کرا بوده ای!


رشک برم کاش قبا بودمی

چون که در آغوش قبا بوده ای


زهره ندارم که بگویم ترا

« بی من بیچاره چرا بوده ای؟! »


یار سبک روح! به وقت گریز

تیزتر از باد صبا بوده ای


بی تو مرا رنج و بلا بند کرد

باش که تو بنده بلا بوده ای


رنگ رخ خوب تو آخر گواست

در حرم لطف خدا بوده ای


رنگ تو داری، که زرنگ جهان

پاکی، و همرنگ بقا بوده ای


آینه رنگ تو عکس کسیست

تو ز همه رنگ جدا بوده ای



مولانا


روزی میرسد

بسم هو ...


خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم!

غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنیم!


کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…

چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنیم!


عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…

ما به این دنیای فانی زود عادت می کنیم!


ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…

عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟


کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…

با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟


من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد!

سوره ای از عشق را با هم قرائت می کنیم...


ﺷﯿﺦ_ﺑﻬﺎﯾﯽ

آخه این خواست خدا بود

بسم هو ...


آخرای فصل پاییز

یه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخش

مونده بود میون برگا


یه شبی درخت به برگ گفت

کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا

فقط تنها تورو دارم


وقتی برگ درخت رو میدید

داره از غصه میمیره

باخدا راز و نیاز کرد

اونو از درخت نگیره


با دلی خورد و شکسته

گفت نذار ازون جدا شم

ای خدا کاری بکن که

تا بهار همین جا باشم


برگ تو خلوت شبونه

از دلش با خدا می گفت

غافل ازین که یه گوشه

باد همه حرفاشو میشنفت


باد اومد با خنده ای گفت

آخه این حرفا کدومه

با هجوم من رو شاخه

عمر هردوتون تمومه


یدفعه باد خیلی خشمگین

با یه قدرتی فراوون

سیلی زد به برگ و شاخه

تا بگیره از درخت جون


ولی برگ مثل یه کوهی

به درخت چسبید و چسبید

تا که باد رفت پیش بارون

بارونم قصه رو فهمید


بارون گفت با رعد و برقم

می سوزنمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه

دیگه از درخت و بیشه



ولی بارونم مثل باد

توی این بازی شکست خورد

به جایی رسید که بارون

آرزوش این بود که میمرد


برگ نیافتاد و نیافتاد

آخه این خواست خدا بود

هرکی زندگیشو باخته

دلش از خدا جدا بود.


صورتگر نقاشم

بسم هو ...

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

مولانا

هر زمان گشتی تو مست جام عشق

بسم هو ...


فهم عاقل را به عاشق، راه نیست...

هرچه گویم باز میگویی، که چیست


باید اول ، ترک هشیاری کنی...

عشق را در خویشتن، جاری کنی


هر زمان گشتی تو مست جام عشق...

خویش را انداختی در دام عشق


آن زمان شاید بدانی عشق چیست…

چون کنی درک یکی را از دویست..

"مولانا"


زندگی آواز است

بسم هو ...


زندگی را تو بساز...

نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف..

زندگی یعنی جنگ، تو بجنگ..

زندگی یعنی عشق..

تو بدان عشق بورز...

زندگی یعنی رنگ، تو چنان پر رنگ باش،

تابلو زندگیت را تو بکش

زندگی یعنی حس، تو پر از احساسی

معدن عشق بشو، تو خودت الماسی

زندگی آواز است، به چکاوک بنگر!


پرواز کن تا آرزو

بسم هو ...


آزاد شو از بند خویش،زنجیر را باور نکن

اکنون زمان زندگیست،تاخیر را باور نکن


حرف از هیاهو کم بزن،از آشتی ها دم بزن

از دشمنی پرهیز کن،شمشیر را باور نکن


خود را ضعیف و کم ندان،تنها در این عالم ندان

تو شاهکار خلقتی،تحقیر را باور نکن


بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست،تقدیر را باور نکن


تصویر اگر زیبا نبود،نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن،تصویر را باور نکن


خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن



کلید

گفت: باید قربانی کنی تا عبور کنی

گفتم: قربانی می کنم

گفت: باید وابستگی هایت را قربانی کنی

گفتم: قربانی می کنم

گفت: کافی نیست باید قربانی کنی

گفتم: مَن هایم را قربانی می کنم

گفت: باز هم کم است باید قربانی کنی

گفتم: قربانی می کنم

خودم را ،جسمم را ،وجودم را

گفت: نه نشد باید قربانی کنی

گفتم: دیگر مگر چیزی مانده ؟

گفت: باید دل دادگی ات را قربانی کنی

ساکت شدم

اشک هایم سرازیر شدند

فهمیدم چه می خواهد

از من می خواهد شَمسَم را قربانی کنم

گفتم: آخر مگر میشود ؟

این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد

نه نمی توانم !

گفت: باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی ؟

گفتم: آخر چگونه عشق را قربانی کنم او ریسمان بین منو توست ؟

گفت: باید ریسمانت را پاره کنی

بند بند وجودم به التماس افتاده است

آخر چگونه می توانم؟

از من چیز دیگری بخواه

اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی

نگاهم را به شمس دوختم

موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود وچشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند میزد

فریاد زدم و اشک ریختم من نمیتوانم

شمس گفت: من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی

حیرت کردم او چه می گوید ؟ا


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.

@mind_secrets


عشق یعنی ...

بسم هو ...


ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از در مانده ای درمان کنی.


در میان این همه غوغا و شر

عشق یعنی کاهش رنج بشر


عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش


عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را ، بر تشنه تر


عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده


عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی


هر کجا عشق آید و ساکن شود

هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود


عشق یعنی شور هستی در کلام

عشق یعنی شعر مستی والسلام..


زندگی کلبه دنجی ست...

بسم هو ...


ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ

ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ....

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ

ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ

ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ

ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ

ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ

ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،


ﺯﻧﺪﮔﯽ

آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،

ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.……….

زندگی کن


ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ

ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ


ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ

ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ


ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ

ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ....

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛


ﺟﺎﻥ ﻣﻦ

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....


ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ


گرگ پنهان

بسم هو ...

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

فریدون مشیری

در پس پرده یک ظهر غریب ...

بسم هو ...


در پس پرده یک ظهر غریب ...

من و یک خواب عجیب …!!

رازها در پس این خواب نهان است ... نهان ...


من کویری بودم!

خالی از شور و نشاط

خالی از نغمه مرغان خوش آواز بهار ...


و فقط من بودم، نالهء مبهم باد ...

خار هم، از دل دیوانه من می رویید!


آسمانم خالی

و در این پهنه ندیدم ابری!!


پس خودم باریدم …

آنقدر باریدم ...

تا کویرم گل داد

گلی از عشق درونش رویید ...


پس تو هم باران باش

به کویر دل خود سخت ببار

و برون کن زدلت

نفرت و بیزاری را

و فقط عشق بورز

به خودت و همه انسانها ...


به نام حق ... ❤️



گم شدم در خود ندانم من، کیم یا چیستم

قالبم، عقلم، حیاتم، جان گویا چیستم


آدمی نامم ولیکن آدمی در اصل چیست؟

معنی ام یا صورتم، یا مسما چیستم


درچنین صورت که من دارم چگویم وصف خویش؟

آتشم، خاکم، نسیمم، آب دریا چیستم


عاقلم، دیوانه ام، در فرقتم یا در وصال

نیستم، هستم، نه بر جایم، نه بی جا چیستم


عاشقم، معشوقم، عشقم، سالکم، پیرم، مرید

راهبم، یارم، صلیبم یا مسیحا چیستم


مرده ام، یا زنده ام یا زنده بی جسم و جان

نور و ظلمت، زهر و نوش و زشت و زیبا چیستم


آه ازین وادی حیرت، آه ازین دریای ژرف

کشتی ام یا بحر یا لولوی لالا چیستم


بی نشانی شد نشان و بی زبانی شد زبان

بی نشان و بی زبان گویا و بینا چیستم


ورکسی پرسد زمن، تو کیستی یا چیستی

من چه دانم، کاین چنین حیران و شیدا چیستم


مولانا