اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...
اسرار جادوی ذهن

اسرار جادوی ذهن

موشکافی قدرت ذهن و اندیشه برای زندگی موفق تر...

آخه این خواست خدا بود

بسم هو ...


آخرای فصل پاییز

یه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخش

مونده بود میون برگا


یه شبی درخت به برگ گفت

کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا

فقط تنها تورو دارم


وقتی برگ درخت رو میدید

داره از غصه میمیره

باخدا راز و نیاز کرد

اونو از درخت نگیره


با دلی خورد و شکسته

گفت نذار ازون جدا شم

ای خدا کاری بکن که

تا بهار همین جا باشم


برگ تو خلوت شبونه

از دلش با خدا می گفت

غافل ازین که یه گوشه

باد همه حرفاشو میشنفت


باد اومد با خنده ای گفت

آخه این حرفا کدومه

با هجوم من رو شاخه

عمر هردوتون تمومه


یدفعه باد خیلی خشمگین

با یه قدرتی فراوون

سیلی زد به برگ و شاخه

تا بگیره از درخت جون


ولی برگ مثل یه کوهی

به درخت چسبید و چسبید

تا که باد رفت پیش بارون

بارونم قصه رو فهمید


بارون گفت با رعد و برقم

می سوزنمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه

دیگه از درخت و بیشه



ولی بارونم مثل باد

توی این بازی شکست خورد

به جایی رسید که بارون

آرزوش این بود که میمرد


برگ نیافتاد و نیافتاد

آخه این خواست خدا بود

هرکی زندگیشو باخته

دلش از خدا جدا بود.


نظرات 1 + ارسال نظر
Atefeh جمعه 11 دی 1394 ساعت 21:16

سلام.من یکی از دنبال کنندگان شما در تلگرامم.شما نمیدونید چقدر در روند موفقیت من نقش داشته مطالبتون.هر دفعه به عشق مطالبتون تلگراممو چک میکنم.بدونید منم یکی از هزاران طرفدار شمام.ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.